و من و یه دنیا خاطره چرا فقط این ما هستیم که خاطراتمان را باید نگه داریم مگر این اجناس مذکر دل ندارند که آنها هم اندکی از خاطرات را در سینه محفوظ بدارند .
خسته ودرمانده تر از قبل و قبل ترم.
دیشب آنقدر اشک ریختم که الان صدام در نمی آید و چشمانم باز نمی شود.واقعا چرا ؟؟؟؟
و حتی وقتی زنگ زدم بهش فقط و فقط صدای فیلم می آمد و انگار نه انگار که این ۶ ماهه ما با هم بودیم و دوست بودیم.....!
فکر کنم دیگر تا مدتها با کسی دوست نشوم .حوصله دوستی با کسی را ندارم دیگه.می خواهم برای سال دیگه کارشناسی ارشد شرکت کنم ادبیات نمایشی .همه توی این دنیای بزرگ فقط به فکر خودشون هستند فقط خودشون .هیچ کس به هیچکس رحم نمی کنه حتی حسام که هیچ کس فکر نمی کرد اینجوری بشه....
سرم در می کنه احتیاج دارم بخوابم برای مدت طولانی و دیگه به هیچ چیز فکر نکنم دلم ارتباط می خواهد و ارتباط آدمها دلم پول می خواهد و پول دلم یه آدم خوش تیپ می خواهد دیگر هرگز نمی خواهم و نمی خواهم با آدم کوچیکتر از خودم دوست شوم.یه آدم بزرگ تر از خودم میخواهم تموم شد هر چیزی از بچگی و دوران کودکی......دیگه بسه ....
یکماه دیگه ، دوماه بعد و شاید یکسال دیگه و به نظر من خیلی جلوتر همین نزدیک نزدیک اتفاق می افتد .پس چرا نباید خود را آماده این مسئله بکنیم پس چرا نباید فراموش کنیم هر آنچه از دوست داشتن را .
این روزها افکارم خیلی پریشان است .سرم گهگداری تیر می کشد و گاهی قطره اشکی فرو می ریزد ، به دیگران پناه بردم تا شاید بتوانم خاطراتمان را فراموش کنم اما جایگزینی پیدا نکردم.تو اینگونه هستی . باید اینگونه زندگی کنی ، چاره ای جز این نداری و من ایندفعه سعی خواهم کرد روش زندگی ام را تغییر دهم تا روزی دیگر، شبی دیگر قطره اشکی سرازیر شود و من از هر انچه جسم مذکر متنفر شوم .
همه خاطراتمان را در قفسه سینه ام خواهم اندوخت و در آینده به خاطرات خوبی که بینمان بوده فکر می کنم
خیلی دوستش دارم اما واقعا معنای دوست داشتن چیه ؟
فاصله هامون از هم دیگه زیاد شده خیلی زیاد .من احساس می کنم اون بخاطر اینکه تنهایی اش را پر کنه با منه و من چی؟واقعا فقط برای بودن با اون چرا هستم؟ ؟
چون کسی نیست؟چون bf دیگیری ندارم؟چرا واقعا چرا ؟؟؟
چون دوستش دارم بخاطر توجهی که به من می کنه بخاطر محبت هاش یعنی پسر دیگه ای نمی تونه به من محبت کنه و یا حتی بهتر از اون؟
یک عالمه فکر پریشون و احمقانه توی من هست اما چرا .من دقیقا می دونم که کار اشتباهی با اون موندن در رابطه و اما واسم سخته که از این رابطه جداشوم .نه رابطه با او داشتن رابطه ایست آتشین که من را به نهایت نیستی برسونه نه چیز دیگری و اما اسرار او برای نابودی عکس ها در سایت خیلی احمقانه نیست ؟؟ آدمی که عاشق این بود که با من باشه تمام روزها و حالا مگر من برای اون چی کم گذاشتم؟
نمی دونم مشکل کار چیه ؟من نمی گم دوستش ندارم دارم اما الان احساس خوبی ندارم .نمی گم می خواهم حتما ازدواج کنم چون شرایط ازدواجی نیست اما می خواهم رها شوم رها شوم از هر آن چیزی که آزارم می دهد .بودن با اون و ندانستن آخرش و اصرار واقعا چه حرکت زشتی که کیف پول من را برداشته و 6000 هزار توان شام را از کیفم برداشته زشت نیست این حرکت؟ ؟؟؟؟!!!
می خواستم اون لحظه بگویم که من تا حالا دست توی کیف تو کرده ام؟؟؟
نمی دونم شاید باید یه مقداری از هم دور باشیم وشاید دیگه نباید اینقدر دوستش داشته باشم ....شاید اشتباه کردم اما می دونم با همه اینها دلم تنگ میشه برای لحظات با او بودن و شاید تا مدتها نتوانم کسی را دوست داشته باشم .با او خاطرات زیادی به پهنای بزرگترین آسمانها دارم و اکنون باید دست از همه این خاطره ها بگشایم.....سخت است و نگران کننده
یه روز خسته کننده دیگری شروع شد حتما باید برای خودم یه سری مشغولیت ایجاد کنم.صبح هنوز بیدار نشده مامان جان شروع کردند به غر غر کردن از دست خواهرم شاکی بودند به من هم سرایت کرد....!
البته این مسئله یک مسئله طبیعی هسات خیلی جالبه که خواهرم هم عاصی شده.واقعا خنده دار نیست که ما باید هر شب ساعت 10 شب خونه باشیم منی که به مرز 30 سالگی نزدیکم.... به نظرم خیلی خنده دار و مسخره می آید.
دیشب با دوست پسرم و دو تتتتتز دوستام و دوست پسرش راهی کن سلوغون شدیم .خیلی جالب بود تمام رفتارشون و از همه جالبتر این بود دوست بنده با شلوارکی کوتاه جلوی دوست پسر بنده ظاهر شدند واقعا دخترها موجوداتی احمق و نادان هستندو من خودم دخترم اما واقعا این حرکت یعنی چی؟؟؟؟؟
کلافکر می کنم این رفتتتت منه که ایراد داره .
وقتم داره هر روز الکی هدر می ره فقط بخاطر اندکی پول...! دارم به این فکر می کنم که بشینم و برای کنکور درس بخونم.خسته ام اما فکر می کنم برای خوندن کنکور اندکی از وقتم پر می شه من هنوز در آرزوی روزی هستم که شب تا صبح بتوانم در کارگاه بمانم و مجسمه سازی کار کنم و نمی دانم آن روز کی فرا خواهد رسید.....!!
نمی دونم چرا بدنم خسته است ، همش خوابم می آید نکنه معتاد شده باشم، دیروز رفتیم به یک همایش مجسمه سازی من عاشق مجسمه هایش شدم از اون سبکهایی هست که من خیلی دوست دارم دلم نمی خواهد که کلاس قالبگیری داشته باشم امروز خوابم می آید خیلی.دیروز کلی اتفاقهای خوب افتاد کلی از این ور و اون ور بهم خبرهای خوب دادند و من خوشحالم زیاد که یکی از دوستام از ایتالیا برگشته و احتمالا قراره برم پهلوش طراحی یاد بگیرم .باز یکی دیگه از دوستام زنگ زد و گفت که برای آبان ماه برنامه ریزی کنم که بریم "کشور پرتقال" وای اینقدر خوشحالم .
رژیمم را گذاشتم دم کوزه دارم آبش را می خورم ولی خدایی قراره تردمیل بخرم و ورزشم را از شنبه شروع کنم.یکی دیگه از دوستام فهمیدم که نی نی دار شده البته بعد از 5 سال ازدواج که خانواده دختر مخالف بودند اما با این حال خوشحالم که ظاهرا همه چیز خوبه نمی دونم والا کی قراره بخت خونه ما را در بزنه .نمی دونم فعلا احساس خوبی دارم خیلی خوب .یه پیشنهاد کار سفال هم بهم شده که اینجور که بوش می آد اگه بشه یه نزدیک دو میلونی می اید تو جیبم خدا کنه که بشه .قراره از هفته دیگه هم شاگرد برام بیاد یکی دوتا که می خواهم ماهی 70 هزار توامن ازشون بگیرم شاگرد پسر هم هست اما مطمئن نیستم که بگم بیاند یا نه.این سفارشه از طرفایی خیلی خوبه چون که هم من پیش این استادم نقش برجسته کار نکردم هم اینکه کار بزرگ تا حالا انجام ندادم.می خواهم چرخ سفالم را هم بفروشم چون اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم .