دیروز بدترین شبی بود که توی این مدت داشتم شاید خیلی احمقانه باشه که تو بفهمی که داری یکی که خیلی دوست داری را از دست می دهی اما واسه چی خودت هم نمی دونی .اشک همین جوری میومد اون می گفت ترسیده و من نمی دونستم چرا آخه چرا آدم تمام وقتش را بذاره بعد طرف بگه که من می ترسم چطور وقتی میو مدی و می رفتی نمی ترسیدی؟؟ و هزاران سئوال مشابه این چقدر دلم می خواهد آزاد باشم بدون دغدغه به یه عالمه چیزهای خوب فکر کنم.
حالا دارم سعی می کنم به چیزهای خیلی خوب فکر کنم چیزهای خیلی خوب خوب .دیروز دچار گرما زدگی شده بودم و نرفتم سرکار برام جالبه بابا اخلاقش عوض شده هی زنگ می زنه حالم را می پرسه و این عجیبه شاید بخاطر تمام حرفهایی که زدم بهش چند روز پیش .