می گفت ۲ هفته هست اینجوری شدی یه آدم منفی و نا امید .بهش گفتم من و منفی؟خنده داره گفت چرا خودم احساسش می کنم گفتم فکر نمی کنی داری بر عکس می گی گفت نه و همچنان پافشاری کرد بر روی این مسئله . یه مدتی می خواهم آزاد باشم و آزادانه فکر کنم حتی اگه تنها باشم ، احساس می کنم تمام وقتم را اختصاص به آدمی دادم که خودش واسه زندگی اش برنامه ای جدا داره بدون من مشکل از کجا شروع شد از وقتی که گفت بهم می ترسه همیشه و همیشه از شنیدن این جمله بدم می آمد می دونی چرا چون احساس می کنم ضعف یه مرد را نشون میدهد مسئله ای که من را بر می گردونه به 4 سال پیش .چقدر زمان زود گذشت .اون هم می ترسید و همین ترس یک شبه نظر او را عوض کرد و من را با یه دنیا خاطره رها کرد .
آیا واقعا اون مناسبه منه؟آیا واقعا احساس من درسته ؟ یا حتی احساس او به زندگی؟ نمی دونم حالا که ومدتی از اشنایی ما گذاشته و من خود را محدود کرده ام فقط به او احساس می کنم که خیلی برای او انرژی می گذارم شاید او هم می گذارد اما من از این می ترسم که او یه روزی بی هوا من را رها کنه به امان خدا و بره
دیروز بدترین شبی بود که توی این مدت داشتم شاید خیلی احمقانه باشه که تو بفهمی که داری یکی که خیلی دوست داری را از دست می دهی اما واسه چی خودت هم نمی دونی .اشک همین جوری میومد اون می گفت ترسیده و من نمی دونستم چرا آخه چرا آدم تمام وقتش را بذاره بعد طرف بگه که من می ترسم چطور وقتی میو مدی و می رفتی نمی ترسیدی؟؟ و هزاران سئوال مشابه این چقدر دلم می خواهد آزاد باشم بدون دغدغه به یه عالمه چیزهای خوب فکر کنم.
حالا دارم سعی می کنم به چیزهای خیلی خوب فکر کنم چیزهای خیلی خوب خوب .دیروز دچار گرما زدگی شده بودم و نرفتم سرکار برام جالبه بابا اخلاقش عوض شده هی زنگ می زنه حالم را می پرسه و این عجیبه شاید بخاطر تمام حرفهایی که زدم بهش چند روز پیش .
قسمت اول :
صبح بلند که میشی و می آیی سرکار می بینی آقای رییس اخمهاشو توی هم کرده چه جالب می دونی چرا چون همین آقا بود که از دیگران ایراد می گرفت که نباید مسایل و مشکلات خانه را منتقل کرد توی شرکت و حالا همین ایشون عین برج زهرمار بغل دست من نشسته .جالبه واقعا ما آدمها خودمون کارهایی را انجام می دهیم که آنها را نقض می کنیم برای دیگران.
تلفنی زده می شود می بینم حالش خوب هست چه جالب فقط برای من اخم می کنی؟؟؟؟!!!!
احتیاج به یه هوای ساده و پاک ایده های تازه دارم هیچ اثر هنری به ذهنم نمی آید یا اگر هم می آید اینقدر بزرگه که من از ساختنش عاجز هستم نمی دونم شروع کردم به کتاب خوندن شاید یه سری ایده بیاد توی ذهنم می دونیید اینقدر این بودن نمایشگاه واسم اهمیت داره که همه ذهنم را اشغال کرده شاید اگه امروز شیدا هم نیاد خودم برم بشینم توی یه کافی شاپ و هی طرح بزنم یا فکر کنم احتیاج به فضاهایی دارم بدور از آدمهای آشنا
سر کار هستم ، گرماهوا خیلی گرم .خوابم گرفته بهم گفتند تو باید بری سر کار اما برای چی چون سنت به حد رسده که ما نباید خرجتو بدیم الان یه 5 سالی هست که کار میکنم همه نوع و هیچ کاری و شاید فقط منظور این باشد که یه پول توجیبی از پدر جان می گیرم ، نمی دونم بعضی اوقات احساس می کنم بزرگ شدم اما گاهی دیگر وقتی می بینم آنها فکر می کنند من کودکی بیش نیستم خنده ام می گیرد.
سلام
فکر نکنید من یه آدم نا امید هستم بلکه بر عکس آدم شاد و خوب و سرزنده ای هستم و به نظرم می تونم سالیان سال روی این کره خاکی زندگی کنم تا به همه آرزو هایم برسم .این تعریف من از زندگی هست و به آن اعتقاد دارم و اما مرگ بالاخره، روزی همه ما می میریم ، آدمها می آیند و می روند و تو هم روزی می میری هر چقدر که به تمام آرزو هایت رسیده باشی اما خواهی رفت.
مسئله ای که همیشه هست و هیچگاه نمی توانی از آن فرار کنی .
خوب حالا بهتره بگم من کیستم من یه انسان مثل بقیه آدمها .بعضی اوقات خیلی خوب و بعضی اوقات خیلی بد اما به این نتیجه رسیدم خوب بودن اصلا خوب نیست .توی این سایت می خواهم از خودم ، از رویاهایم ، از طرز تفکرم ، از ادمهایی که در ارتباط با من هستند بگویم.